پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد
رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در
آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش
پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید
به نیت نا امیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن،
ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.
و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از
هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ
پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از « او » را بر دوش کشید.
زیباترین قلب
فرشته کوچک و زیبا.....
«هر چیزی ممکن است»
و خدا خر را آفرید
انسان از زبان دکتر شریعتی
یکی بود یکی نبود
راز محبت
قلب جغد
نامه آبراهام لینکن به آموزگار پسرش
گفتگوی یک سوسک با خدا
ترسها و بی باکی های بیجا
دوکشتی جنگی
سوال و جواب
عشق مادری
[همه عناوین(29)]
بازدید دیروز: 25
کل بازدید :71274
سلام نگاهی زیبا به زندگی بینداز تا ببینی حکایت این آفرینش هرچند درظاهر رنج است و پوچی و درد اما در عمق قصه خلقت زیباییست و شور و تلاش برای رسیدن به شهری که تو باشی و خدا و دیگر هیچ داستانهای این وبلاگ را بخوان و افتخار نوشتن نظری هر چند کوتاه را نصیب من کن یا حق