سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در مردمی که نه خود نیک خواه اند و نه نیک خواهان را دوست دارند، خیری نیست . [امام علی علیه السلام]
به سرزمین داستانهای کوتاه و خواندنی خوش آمدید

گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت .
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ...
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.



محمد رضا مظفری ::: پنج شنبه 87/7/4::: ساعت 10:53 عصر

از سوسک میترسیم از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم !
از عنکبوت میترسیم از این که تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم !
از خفاش شب میترسیم از شبی که افکارمون خفاشی میشه نمیترسیم !
از خوب سرخ نشدن سبزی قورمه میترسیم از سرخ کردن آدما از خجالت نمیترسیم !
ازجا نیفتادن خورشت میترسیم از این که هیچ کسی جای خودش نباشه نمیترسیم !
از دیر جوش اومدن آب برای چای میترسیم از جوش آوردن خون آدما نمیترسیم !
از لولو خور خوره های تو فیلم ها میترسیم از هیولای نفس نمیترسیم !
از تاریکی میترسیم از خاموش کردن آخرین شمع تو تاریکی نمیترسیم !
از گم کردن سکه هامون میترسیم ازسکه  یه پول کردن دیگران نمیترسیم !
از سرماخوردگی میترسیم از سر خورده کردن دوستامون نمیترسیم !
از شکستن لیوان میترسیم از شکستن دل آدما نمیترسیم!
از لکه دار شدن لباسای سفید میترسیم از کثیف شدن سفیدی روحمون نمیترسیم !
از خواب موندن میترسیم از عمری که همه به خواب سپری شد نمیترسیم !
از وقت کم آوردن میترسیم ازهدر رفتن وقتی که داریم نمیترسیم !
از درس پرسیدن و امتحان پس دادن میترسیم از رد شدن تو امتحان آخری نمیترسیم !
از اینکه بهمون خیانت کنند میترسیم از خیانت کردن به خودمون نمیترسیم !
از اینکه دلمون بشکنه میترسیم از درب و داغون کردن دل آدما نمیترسیم !
از اینکه دلخورمون کنند میترسیم از دل خون کردن دیگران نمیترسیم !
از گم کردن راه میترسیم از هیچ وقت به هیچ جایی نرسیدن نمیترسیم !
از خستگی سفر میترسیم از دست خالی رفتن و برگشتن نمیترسیم!
از اینکه نادیده گرفته شیم میترسیم از اینکه نادیدنی هارو نمی بینیم نمیترسیم !
از اینکه یه روز تموم بشیم میترسیم از اینکه تموم نشده بی مصرف شیم نمیترسیم !
از اینکه آدما فراموشمون کنند میترسیم از اینکه خدا از یادمون بره نمیترسیم ...

 



محمد رضا مظفری ::: پنج شنبه 87/7/4::: ساعت 10:52 عصر

دوکشتی جنگی ماموریت یا فته بودند برای آموزش به مدت چند روز ؛ در هوای طوفانی مانور بدهند  ؛ شب بود و هوای مه آلود سبب شده بود که دید کمی داشته با شند ؛ ناخدا در کشتی بود و همه فعالیتها را در نظر داشت و پاسی از شب نگذشته بود که دیده بان به فرماندهی گزارش داد ؛ نوری در سمت راست جلوی کشتی به چشم میخورد ؛ ناخدا فریاد زد : آیا نور ثابت است یا به طرف عقب حرکت میکند ؟

دیده بان جواب داد : ثابت است ؛ که به این مفهوم بود که در مسیری حرکت میکنند که به هم برخورد میکنند .

ناخدا به مامور ارسال علائم گفت : به آن کشتی علامت بده که رو بروی هم هستیم و ناخدا توصیه میکند که 20 درجه تغییر مسیر دهید .

به علامت ؛ پاسخ داده شد که : شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید .

ناخدا مجددا به مامور ارسال علائم گفت : به آن کشتی بگو که من ناخدا هستم و فرمانده و میبایست شما 20 در جه تغییر مسیر دهید .

پاسخ آمد که : من هم  فانوس دریائی هستم و بهتر است شما تغییر مسیر دهید .



محمد رضا مظفری ::: پنج شنبه 87/7/4::: ساعت 10:51 عصر

نامت چه بود؟
آدم
فرزند؟
بنویس اولین یتیم خلقت
محل تولد؟
بهشت پاک
اینک محل سکونت؟
زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک
اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق
رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان
وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ،نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک
جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا
شغلت ؟
در کار کشت امیدم
شاکی تو ؟
خدا
نام وکیل ؟
آن هم خدا
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین ؟
همین!!!!
حکمت؟
تبعید در زمین
همدست در گناه؟
حوای آشنا
ترسیده ای؟
کمی
ز چه؟
که شوم اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی
که؟
گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی ...
ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟
دلتنگ گشته ای ؟
زیاد
برای که؟
تنها خدا
آورده ای سند؟
بلی
چه ؟
دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟
بلی
چه کسی ؟
تنها کسم خدا
در آ خرین دفاع؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

 



محمد رضا مظفری ::: پنج شنبه 87/7/4::: ساعت 7:6 صبح

چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید، به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.»

 



محمد رضا مظفری ::: پنج شنبه 87/7/4::: ساعت 6:48 صبح

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها غمگین بودند
قورباغه‌ها به لک لک‌ها شکایت کردند
لک لک‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند
لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که برای خورده شدن  به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان

محمد رضا مظفری ::: چهارشنبه 87/7/3::: ساعت 7:47 عصر

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
-           آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
-          شما خدا هستید؟
-           نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-           آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!



محمد رضا مظفری ::: چهارشنبه 87/7/3::: ساعت 7:43 عصر

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر
شعری به فرشته داد.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و
شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و
دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دو تان دشوار می شود!
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و
فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ می شود.



محمد رضا مظفری ::: چهارشنبه 87/7/3::: ساعت 7:39 عصر

طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .

ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .

طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .

پدر روحانی گفت : جواب دادند ؟

- نه .

- پس برو آنها را ستایش کن .

طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر ، نزد پدر روحانی برگشت .  پدر از او پرسید : که آیا مرده ها جواب داده اند ؟

طلبه گفت نه .

پدر روحانی گفت : برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن . نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان . این طور می توانی راه خودت را در پیش بگیری .



محمد رضا مظفری ::: چهارشنبه 87/7/3::: ساعت 7:34 عصر

در قصه ای قدیمی آمده است که وقتی حضرت عیسی روی صلیب درگذشت بی درنگ به دوزخ رفت تا گناه کاران را نجات دهد.

شیطان بسیار ناراحت شد و گفت :

- دیگر در این دنیا کاری ندارم . از حالا به بعد ، همه تبه کارها و خلاف کارها و گناه کارها و بی ایمان ها ، همه یکراست به بهشت می روند !

عیسی به شیطان بیچاره نگاه کرد و خندید :

- ناراحت نباش . تمام آنهائی که خودشان را بسیار با تقوا می دانند و تمام عمرشان کسانی را که به حرف های من عمل نمی کنند محکوم می کنند ، به این جا می آیند .چند قرن صبر کن تا ببینی که دوزخ پُرتر از همیشه می شود !



محمد رضا مظفری ::: چهارشنبه 87/7/3::: ساعت 7:33 عصر

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :71200

>> درباره خودم <<
به سرزمین داستانهای کوتاه و خواندنی خوش آمدید
محمد رضا مظفری
سلام نگاهی زیبا به زندگی بینداز تا ببینی حکایت این آفرینش هرچند درظاهر رنج است و پوچی و درد اما در عمق قصه خلقت زیباییست و شور و تلاش برای رسیدن به شهری که تو باشی و خدا و دیگر هیچ داستانهای این وبلاگ را بخوان و افتخار نوشتن نظری هر چند کوتاه را نصیب من کن یا حق

>>لوگوی وبلاگ من<<
به سرزمین داستانهای کوتاه و خواندنی خوش آمدید

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<