سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و بر پلیدیى که در پارگین بود گذشت و فرمود : ] این چیزى است که بخیلان در آن بخل مى‏ورزیدند . [ و در روایت دیگرى است که فرمود : ] این چیزى است که دیروز بر سر آن همچشمى مى‏کردید . [نهج البلاغه]
به سرزمین داستانهای کوتاه و خواندنی خوش آمدید

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه   کشاورز و  مردم روستا تصمیم گرفتن  چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه . 

مردم با سطل  روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای  روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها .

 روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

 

 



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 9:19 عصر

 

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد

رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در

آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش

پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید

به نیت نا امیدی.

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن،

ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.

و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از

هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ

پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از « او » را بر دوش کشید.



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 9:5 عصر

یک توپ بسکتبال تو دست من تقریباً 19 دلار میارزه .

یک توپ بسکتبال تو دست مایکل جوردن تقریباً 33 میلیون دلار میارزه.

بستگی داره تو دست کی باشه

یک توپ بیس بال تو دست من شاید 6 دلار بیارزه .

یک توپ بیس بال تو دست راجر کلمن 4.75 میلیون دلار میارزه.

بستگی داره تو دست کی باشه

یک راکت تنیس تو دست من بدون استفاده است .

یک راکت تنیس تو دست آندره آقاسی میلیونها میارزه .

بستگی داره تو دست کی باشه .

یک عصا تو دست من می تونه یه سگ هار رو دور کنه .

یک عصا تو دست موسی دریای بزرگ رو می شکافه.

بستگی داره تو دست کی باشه .

یک تیرکمون تو دست من یک اسباب بازی بچگانه است .

یک تیرکمون تو دست داوود یک اسلحه قدرتمنده.

بستگی داره تو دست کی باشه .

دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دست من دوتا ساندویچ ماهی میشه.

دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دستای عیسی هزاران نفر رو سیر میکنه .

بستگی داره تو دست کی باشه .

همونطور که می بینی، بستگی داره تو دست کی باشه .

پس دلواپسی ها، نگرانی ها، ترس ها، امیدها، رویاها، خانواده ها و نزدیکانت رو به دستان خدا بسپار

چون ...

بستگی داره تو دست کی باشه .

 

 

 



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 8:30 صبح

 

شیطان...

 

 اندازه یک حبّه قند است؛

 

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما...... حل می شود آرام آرام،

 بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم و

 روحمان سر می کشد آن را... آن چای شیرین را... شیطان

زهرآگین ِدیرین را؛

 

آن وقت او خون می شود در خانه تن،

 

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا،

 

او می شود من!!!!!



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 8:28 صبح

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساس ها کنار هم به خوبی خوشی زندگی می کردند.

احساس خوشبختی ، پولداری ، عشق ، دانایی ، صبر ، غم ، ترس ، شهوت و...  .

و هر کدوم به روش خودشون می زیستند ، تا اینکه یه روز احساس دانایی به همه گفت :هرچه زودتر این جزیره رو ترک کنین ، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت واگر بمانید غرق می شوید.

تمام احساس ها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونشون بیرون آوردند وتعمیرش کردند و پساز عایقکاری اصلاح پارو ها ،آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند .

روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه احساس ها به سرعت سوار قایقها شدند و پارو زنان جزیره را ترک کردند . در این میان "عشق" هم سوار بر قایقش بود ، اما به هنگام دور شدن از جزیره ، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و احساس "وحشت" را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار برقایق شود.

"عشق" سریع وبدون تعلل برگشت وقایقش را به حیوانها داد و احساس "وحشت" که زندانی شده بود رو آزاد کرد . آنها همگی سوار شدند ودیگر جایی برای "عشق"نماند. قایق رفت و"عشق"در جزیره تنها ماند .جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و"عشق" تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.                                          

او نمی ترسید زیرا احساس "ترس"جزیره را ترک کرده بود.اما نیاز به کمک داشت . فریاد زد و از همه احساس ها کمک خواست . اما کسی جوابش را نداد.

در همان نزدیکی ها ،قایق دوستش "پولداری"را دید و گفت:

"پولداری" عزیز به من کمک کن.

"پولداری"گفت متاسفم قایق من پرازول ،شمش و طلاست وجایی خالی ندارد!!!

"عشق"رو به سوی قایق "غرور"کرد و گفت : مرا نجات میدهی ؟؟؟

"غرور"پاسخ داد:

هرگزتو خیسی و مرا خیس می کنی.

"عشق " رو به سوی "غم" کرد وگفت:

ای "غم"عزیز مرا نجات بده.

اما "غم"گفت :

متاسفم عشق عزیز من اینقدر غمگینم که یکی باید بیاد وخود منو نجات بده!!!

در این بین "خوشگذرانی"و"بیکاری" از کنار عشق گذشتند ولی هرگز عشق از آنها کمک نخواست.

از دور "شهوت" را دید و به او گفت:

"شهوت"عزیز مرا نجات میدی؟؟؟

"شهوت"پاسخ داد:هرگز،بروبه درک ،سالها منتظر این لحظه بودم که بمیری ، حالا نجاتت بدم هرگز،هرگز؟؟؟!!!

"عشق"که نمی تونست نا امید بشه رو به سوی "خدا" کرد گفت:

"خدایا " ...منو نجات بده !!!

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد:

نگران نباش من دارم به کمکت می آیم.

"عشق"آنقدر آب خورده که دیگه نمیتوانست خودشو روی آب نگه دارد وبیهوش شد . پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قایق "دانایی" یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه . جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود.

"عشق" برخاست به "دانایی " سلام کرد و از او تشکر نمود."دانایی" پاسخ سلامش را داد و گفت:

من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم "شجاعت" هم که قایقش دور از من نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند .پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم .! یعنی اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتیم . عشق حکم فرمانده همه احساسهاست و ما به اتحاد آنهاست و وقتی نباشد اتحادی وجود نخواهد داشت.

"عشق" با تعجب گفت: پس اون صدای کی بود که به من گفت برای نجات من میآد؟؟؟!!!

"دانایی"گفت:

اون"زمان" بود.

"عشق"با تعجب گفت:

"زمان"؟؟؟!!!؟؟؟

"دانایی" لبخندی زد و پاسخ داد:

بله "زمان" چون این فقط "زمان"است که لیاقتش را دارد تا بفهمد"عشق" چقدر بزرگ است



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 8:27 صبح

چشم در چشم دلبرش دوخت و آرام گفت: دوستت دارم ولی, زیبای من آیا عشق دیوی را باور می‌کنی؟
با لبخند گفت: ‌عشق از دیوصورتان بعید نیست عزیزم, از دیوسیرتان محال است.
و دیو عاشق دیگر دیو نبود.



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 8:11 صبح

مادرش میگفت: "دخترم! بگذار راحتت کنم تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد. پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام! نمیخواهم پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود. یک وقت هول نشوی! رنگت عوض میشود با خودشان میگویند: "دختره آدم ندیده است" سینی چای را محکم بگیر مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی. حواست جمع باشد اول بزرگتر. یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد فکر میکنند که حالا پسرشان چه آش دهان سوزی است. آرام و باحوصله راه برو دوبار کمتر تعارف نکن سرت را بلند نکن آرام حرف بزن حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت عیب میگذارند که دختره بی حیا و پر رو بود. عزیزم! میدانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست. تحمل کن از قدیم گفته اند: "در دروازه شهر را میشود بست ولی در دهان مردم را نه..."
 لحظه موعود فرا رسیده بود دستورها را مو به مو اجرا میکرد سینی چای را دو دستی چسبیده بود سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند شانه هایش را پایین انداخت محکم و استوار قدم بر میداشت. همه چیز روبراه بود چند قدم بیشتر راه نرفته بود چشمش به مادر داماد افتاد که چادرش را جلو کشیده بود و در گوش دخترش پچ پچ میکرد
 گوشهایش را تیز کرد صدای مادر را شنید که میگفت ": ماشاالله هزار ماشاالله همچین چایی میاورد که انگار نسل اند نسل قهوه چی بوده اند ..."




محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 8:7 صبح

گنجشک بالای درخت داشت به این فکر می‌کرد که چطور می‌تونه به دخترکی که روی نیمکت پایین درخت داره با حسرت، ساندویچ خوردن دخترکی که لب حوض، روبه روی درخت نشسته رو نگاه می‌کنه، کمک کنه.

بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن فهمید که جثه‌اش خیلی کوچکتر از اونیه که بره و ساندویچ رو از دست دخترک، لب حوض بگیره و به نگاه حسرت بار دخترکی که حالا به درخت تکیه داده بود خاتمه بده.

برای همین پر زد و رفت لب حوض و یواش یواش شروع کرد به چرخیدن دور دخترک تا حس امنیت رو ازش بگیره.

وقتی به بالای دخت برگشت، رفتن دخترک رو از لب حوض دید و چشمان دخترکی که به دنبالش رفت.

حداقل حالا خیالش راحت بود چون می‌دونست چیزی رو که چشم نمی‌بینه دل هم طلب نمی‌کنه!



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 7:59 صبح

گفت به من بگو چکار کنم تا برای یک بار عاشق بشم و عاشق بمونم ؟

گفتم وقتی عاشق شدی دیگه به کسی نگاه نکن تا عاشق دیگری نشی ... روز بعد که دیدمش دیگه نگاهم نمی کرد.



محمد رضا مظفری ::: دوشنبه 87/7/1::: ساعت 7:43 صبح

<      1   2   3      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :71202

>> درباره خودم <<
به سرزمین داستانهای کوتاه و خواندنی خوش آمدید
محمد رضا مظفری
سلام نگاهی زیبا به زندگی بینداز تا ببینی حکایت این آفرینش هرچند درظاهر رنج است و پوچی و درد اما در عمق قصه خلقت زیباییست و شور و تلاش برای رسیدن به شهری که تو باشی و خدا و دیگر هیچ داستانهای این وبلاگ را بخوان و افتخار نوشتن نظری هر چند کوتاه را نصیب من کن یا حق

>>لوگوی وبلاگ من<<
به سرزمین داستانهای کوتاه و خواندنی خوش آمدید

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>طراح قالب<<